قدرت کلمات

 در داستان پندآموز, داستانک

«به راستی، خوشبخت بوده ایم،

اگر کسی در زندگیمان بوده تا زمان صرف ما کند و از نزدیک،

تماشاگر گوهر بی مانند درون ما باشد و در پرورش توانایی های ویژه، ما را یاری دهد.»

“لئوبوسکالیا”

هنگامی که جوان بودم زندگی خانوادگی وحشتناکی داشتم. تنها به مدرسه می رفتم که بتوانم چند ساعتی از خانه دور باشم و خودم را میان بچه های دیگر گم کنم.

عادت کرده بودم مثل یک سایه، بی سر و صدا به مدرسه بیایم و به همان شکل به خانه برگردم.

هیچ کس توجهی به من نداشت و من نیز با کسی کاری نداشتم. ترجیح می دادم هیچ توجهی را به خود جلب نکنم زیرا باور داشتم همه از من بدشان می آید. گرچه در خلوت خود تمنای دیده شدن و توجه را داشتم.

زندگی سایه وار من به همین شکل می گذشت تا اینکه لِنی به مدرسه ما آمد.

لِنی دبیر ادبیات انگلیسی در دبیرستان ما بود. ۴٢ ساله، با ریش کم پُشتی که تمام صورتش را پوشانده بود و لبخند دلنشینی که همیشه بر لب داشت.

ریز نقش و پر جنب و جوش بود و اصرار داشت او را با نام کوچک صدا کنيم. برای اولین بار در زندگی ام کسی به من توجه کرد و با من مهربان بود.

لِنی متأهل بود و یک فرزند داشت. عاشق همسرش بود و معلوم بود که توجهش به من رنگ دلباختگی ندارد.

گاهی پس از پایان ساعت درس در مدرسه می ماند و با هم حرف میزدیم. از این که به حرف هایم گوش می داد تعجب می کردم و لذت میبردم و زمانی که کیف چرمی اش را بر می داشت و می گفت: «خوب بهتر است بروم.» هرگز لحنش به شکلی نبود که حس کنم از بودن با من خسته شده است.

برخلاف دیگران، به نظر می رسید از بودن با من خوشش می آید. حتی یک بار مرا به خانه اش دعوت کرد. همسرش برای مان نان خانگی پخته بود و من با شگفتی دیدم که لِنی برای فرزند کوچکش کتاب داستان می خواند. رویداد عجیبی که هرگز در خانواده ی خودم ندیده بودم!

قدرت کلمات

لِنی توانست نظر مرا نسبت به خودم تغییر دهد. او به من گفت که می توانم نویسنده شوم. گفت نوشته هایم پُر از احساس هستند و او از خواندن شان لذت می برد.

ابتدا باور نکردم، خودم را موجود بی ارزشی می دانستم که کاری از او ساخته نیست و ایمان داشتم لنی برای تشویق من، دروغ می گوید.

اما او یک بار در میان کلاس و در برابر چشمان تمام همکلاسی هایم، به خاطر متن ادبی که نوشته بودم برایم دست زد و به همه گفت که من می توانم یک نویسنده ی بزرگ شوم.

زمانی که به اتاق آموزگاران می رفت دیدم که در راه با سایر دبیران در مورد من و متنی که نوشته بودم حرف می زند.

همان روز تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم،

چون لِنی این طور می خواست.

اما متأسفانه اغلب میان آنچه که می خواهید و آنچه که واقعا انجام می دهید سال ها فاصله وجود دارد و من زمانی شروع به نوشتن کردم که بیست سال از آن روز می گذشت در همان سالی که لِنی مرا تحسین کرد، به دلیل مشکلات شدید خانوادگی، کشیدن سیگار را در پانزده سالگی شروع کردم.

سال بعد، هم مشروب میخوردم و هم مواد مخدر استعمال میکردم.

 

قدرت کلمات

هنوز هم لِنی را دوست داشتم و با اینکه دیگر معلم من نبود او را گاه گاهی می دیدم تا اینکه خبردار شدم لِنی مبتلا به سرطان شده است.

از شدت ناراحتی، دیوانه شده بودم. به زمین و زمان بَد و بیراه می گفتم. نمیدانستم چرا مردی به این خوبی باید در جوانی از دنیا برود (زمانی که جوان هستیم انتظار داریم دنیا به همان شکلی باشد که ما می خواهیم). به دیدنش رفتم.

برخلاف آنچه که تصور می کردم با اینکه لاغر و رنگ پریده شده بود، آرام و خوشرو بود، همان لبخند همیشگی را بر لب داشت و مثل همیشه از دیدن من خوشحال شد.

رفته بودم تا به او دلداری بدهم و به زندگی امیدوارش کنم اما گریه امانم را برید و نتوانستم هیچ حرفی بزنم. در عوض او بود که مرا دلداری می‌داد و می خواست به زندگی امیدوارم کند.

از من خواست اعتیاد را ترک کنم و زندگی را دوست بدارم چون ارزش دوست داشتن را دارد.

از خانه اش که بیرون آمدم تصمیم داشتم مانند او زندگی کنم. دوست داشتم زمانی که هنگام مرگ من نیز فرا می رسد بتوانم مانند لِنی به همین اندازه آرام، صبور و راضی باشم. اما نشد.

نتوانستم در برابر مشکلات خانواده ام دوام بیاورم و تنها چند روز بعد از ملاقاتم با لِنی از خانه فرار کردم و به لندن رفتم. بیست سال گذشت.

تمام روزهای این بیست سال را در اعتیاد و فساد غوطه خوردم. از همه ی مردم و از خودم متنفر بودم. هیچ اعتقاد، هیچ باور و هیچ ایمانی را قبول نداشتم.

 

قدرت کلمات

در زندگی هیچ هدف،

هیچ امید و هیچ آینده ای نمی دیدم و زندگی برایم تنها عبور کُند روزها بود.

روزی به طور اتفاقی و برای اینکه از سرما فرار کنم وارد یک گالری نقاشی شدم. درون گالری یکی از همکلاسی های قدیمی ام را دیدم.

قبل از این که بتوانم از دیدنش فرار کنم، مرا دید و به طرفم آمد. هیچ اشتیاقی نداشتم که از شهری که در گذشته در آن زندگی می کردم برایم حرف بزند اما او آدم پُرحرفی بود و از همه کس و همه چیز حرف زد.

تقریبا به حرف‌هایش گوش نمی دادم تا اینکه نام لِنی را در میان حرف هایش شنیدم. گفت، لِنی تنها یک سال پس از فرار من، با زندگی وداع کرده است. گفت، یک بار همراه با سایر بچه ها به دیدن لِنی رفته بود، تنها یک هفته قبل از مرگش.

لِنی به آنها گفته بود که ایمان دارد من روزی نویسنده ی بزرگی خواهم شد نویسنده ای که همکلاسی هایم به آشنایی با او افتخار می کنند.

برای اینکه نگاه تمسخر آمیز همکلاسی سابقم بیش از آن آزارم ندهد به سرعت از گالری بیرون آمدم و به آپارتمان کوچک، کثیف و حقیرم پناه بردم. ساعت ها گریه کردم.

برای اولین بار احساس کردم لیاقتم بیش از این زندگی نِکبت باری است که برای خودم درست کرده ام. برای اولین بار دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا بتوانم همان کسی شوم که لِنی انتظار داشت.

قبل از اینکه بتوانم به رویای آموزگارم جامه عمل بپوشانم، دو سال طول کشید تا توانستم اعتيادم را ترک کنم و خودم را به طور کامل از مَنجِلابی که در آن گرفتار شده بودم نجات دهم.

در تمام این مدت، هر روز این جمله لِنی را با خود تکرار میکردم:

«روزی نویسنده بزرگی خواهم شد.»

زمانی که برنده ی جایزه ی بزرگ ادبی انگلستان شدم، در مصاحبه ی مطبوعاتی ام گفتم:

«هرگز از قدرت کلمات غافل نشوید.»

گاه یک جمله ساده می تواند زندگی فردی را به طور کامل دگرگون کند، می تواند به او زندگی ببخشد و یا زندگی را از او دريغ کند.

«خواهش میکنم مراقب آنچه که می گویید باشید!»

آنچه خواندید داستان زندگی کاترین رایان نویسنده‌ی داستان‌های کوتاه و برنده جایزه‌ی بزرگ ادبی انگلستان بود.

 

کتاب: دو قدم تا لبخند

گردآورنده: حسین  آدینه زاده

بیشتر بخوانید👇👇👇

 

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt