انسان موجودی شگفت انگیز

 در داستان پندآموز, داستانک

شما یک شگفتی هستید

“انسان مجموعه‌ای از آنچه دارد نیست، بلکه مجموعه‌ای است از آنچه هنوز ندارد،

اما می‌تواند داشته باشد.”
سارتر

هر ثانیه از زندگی یک لحظه‌ی جدید و بی‌همتاست. لحظه‌ای که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد…

و ما به فرزندان‌مان چه می‌آموزیم؟ دو دو تا می‌شود چهار تا… پاریس پایتخت فرانسه است…. پس کی به آن‌ها یاد می‌دهيم که چه هستند؟ چه کسی به آن ها خواهد گفت: تو خود یک شگفتی هستی. تو بی نظیری. از آغاز تاکنون هیچ کودکی مثل تو وجود نداشته است. پاهای تو، دست‌ها و انگشتان تو، طرز راه رفتن تو…. ممکن است روزی تو یک شکسپیر، یک ادیسون و یا حتی بهتر از آن‌ها بشوی. تو توان هر کاری را داری. بله تو یک شگفتی هستی. حالا که این چنینی. وقتی بزرگ شدی آیا می‌توانی به دیگران آسیب برسانی؛ آنها که مانند خود تو یک شگفتی هستند؟

تو باید تلاش کنی. ما همه باید تلاش کنیم تا دنیایی بسازیم شایسته فرزندان‌مان….

مرا چه کسی آفرید؟

مشیت و رحمت خداوند “مشیت و رحمت خداوند برای انسان هر چه باشد یقینا بدون همکاری خود شخص نمی‌تواند جامه‌ی عمل بپوشد.”
استلاتریل مان

کشیشی از پسر بچه‌ای پرسید:

“می‌دانی تو را که آفریده است؟”

پسرک لحظه‌ای به فکر فرو رفت. سپس رو به بالا به صورت کشیش نگاه کرد و گفت: “البته که می‌دانم. خدا بخشی از مرا آفریده است!”

کشیش پرسید: “منظورت از بخشی از مرا چیست؟”

پسرک پاسخ داد: “خداوند مرا کوچک آفرید، تا استعدادهایم را خودم رشد دهم.”

نتیجه: انسان دو خالق دارد: خداوند و خودش….

خداوند خالق بالقوه ی آدمی است. اما این انسان است که باید استعدادها و توانمندی‌ها و جنبه‌ها و واقعیت‌های وجودی‌اش را به مرحله ی بالفعل در آورد و خلق کند.

از این نظر، آن که نمی‌تواند وجودش را به صورت کامل نمایان سازد و به رشد و کمال برسد، آیا یک موجود ناقص الخلقه نیست؟

جهنم

عشق ورزیدن“وقتی عشق می‌ورزید بهترین‌های وجودتان شکوفا می‌شود.”
چی . پی. واسوانی

رامش حکایت کرد: مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی درگذشت همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مانند او حتما به بهشت می‌رفت.

استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می‌داد،نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نامش را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد. هر کس به آن جا برسد می‌تواند وارد شود. مرد وارد شد و آن جا ماند.

چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه ی بهشت رفت و یقه‌ی پترس قدیس را گرفت و گفت: “جاسوس می‌فرستید!”

پترس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است، پرسید: “چه شده است؟”

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: “آن مرد را که به دوزخ فرستاده‌اید، آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد… در چشم های شان نگاه می‌کند… به درد و دلشان می‌رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند… هم را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید.”

وقتی رامش قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: “با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.”

 

کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید. 

روی لینک زیر کلیک کنید. 

  • به خودت قول بده.

 

Maahkhatoon97

جدیدترین ها

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt