داستان یک فنجان
گریز ای جان ز بلای جانان
که تو خام مانی چو بلا نباشد
«مولوی»
«داستان یک فنجان»
پدربزرگ و مادربزرگی به یک فروشگاه می روند. آنها می خواهند برای نوه شان یک هدیه تولد بخرند. ناگهان مادربزرگ چشمش به یک فنجان قشنگ می افتد و رو به پدربزرگ می گوید: «نگاه کن چه فنجان زیبایی!»
پدربزرگ فنجان را بر می دارد و پس از وارسی آن می گوید: «حق با توست! این فنجان یکی از زیباترین فنجان هایی است که در عمرم دیده ام.»
در این لحظه حادثه بسیار جالبی اتفاق افتاد. فنجان زبان به سخن می گشاید و به آنها می گوید: «از تعریف و تحسین شما بسیار متشکرم، اما من همیشه به این زیبایی نبوده ام.»
پدربزرگ و مادربزرگ متعجب از سخن گفتن فنجان از او می پرسند: «منظورت چیست که همیشه به این زیبایی نبوده ای؟»
فنجان می گوید:من پیش از این، گل رس زشت و نمناکی بودم، تا اینکه یک خانم با دست های خیس و گلی اش مرا برداشت و پرتم کرد کنار چرخ کوزه گری. آن وقت چرخش را تا می توانست چرخاند و چرخاند تا اینکه سرم گیج رفت، نمی توانستم جلوی چشمم را ببینم، به همین خاطر داد زدم: «نگهش دار، نگهش دار!»
اما خانم کوزه گر چرخش را نگه نداشت و گفت: « نه، هنوز زود است!»
بالاخره نگهش داشت. اما بعد کاری کرد که صد رحمت به کار اول. من را در یک کوزه داغ گذاشت. بدنم آنقدر گرم شد و گرم شد که دیگر طاقتم طاق شد و فریاد زدم: « بس است دیگر، سوختم، سوختم.»اما او گفت: نه، هنوز زود است.
عاقبت موقعی که فکر می کردم دیگر دارم برشته می شوم مرا از کوزه بیرون کشید.
سپس مرا به دست یک خانم کوتاه قد سپرد که رنگم کند. دود و دمی که از رنگ ها بلند می شد حالم را به هم زد. التماس کنان فریاد زدم: بس است دیگر، ولم کنید.
اما زن کوتاه قد گفت: «نه هنوز زود است!»
بالاخره رهایم کرد. اما بعد مرا به جایی برگرداند که قبلاً بودم. منظورم کوره است. این بار کوره داغ تر از قبل بود. دوباره داد زدم:مرا از اینجا بیرون بیاورید! مرا از اینجا بیرون بیاورید!
زنی که آنجا ایستاده به داخل کوره خیره شد و گفت: «نه، هنوز زود است!»
عاقبت این خانم هم مرا از کوره بیرون کشید و کناری گذاشت تا خنک شوم.
موقعی که کاملاً خنک شدم، یک پسر جوان مرا همراه با کاه و فنجان های دیگر داخل یک جعبه گذاشت.
بعد از آن هم یک خانم خوشگل مرا از جعبه بیرون آورد و در قفسه ای کنار آیینه گذاشت.
موقعی که خودم را در آیینه نگاه کردم کم مانده بود که از خوشحالی پر در بیاورم.
چیزی که می دیدم باورم نمی شد. من دیگر زشت و نمناک و خاک آلود نبودم. مثل برف می درخشیدم. تمیز و صاف و محکم شده بودم. آه نمی دانید چقدر از خوشحالی گریه کردم. تنها در این موقع بود که فهمیدم آن همه درد و رنج و ناراحتی ارزشش را داشت.
بدون آن همه درد و ناراحتی الان من همان گِل رس زشت و نمناک و خاک آلود بودم. آن موقع بود که آن همه درد و رنج و ناراحتی برایم معنی و مفهوم پیدا کرد. حالا همه دردها و رنج ها و ناراحتی ها گذشته اند، اما زیبایی حاصل از آن هنوز در وجودم مانده است.
«از سری کتاب های غذای روح»
کتاب: بهشت یا جهنم انتخاب با شماست
نویسنده: مسعود لعلی
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.