حلقه گیگس
چوپانی بود به نام گیگس که روی جسدی انگشتر اسرار آمیزی یافت.
روزی او به همراه بقیع چوپان ها نزد شاه فرا خوانده شد. او همانطور که نشسته بود، با انگشترش بازی میکرد و در این اثنا جای نگین انگشتر را چرخاند.
با کمال تعجب دید که با همین کار ساده، نامرئی شده است. چوپان های دیگر همگی از نبودنش حرف میزدند و هیچ کس متوجه حضور او نبود.او دوباره جای نگین را چرخاند و مجددا در مقابل همه ظاهر شد.
روزهای بعد نیز چنین کرد و فهمید که انگشتر نیرویی جادویی به او داده است. بلافاصله فکرهای سیاه و پلید به سرش زد.
او قدرت شاه و ثروتش را طلب کرد. به کاخ شاه برگشت و به نحوی ملکه را مجذوب خودش کرد. سپس با نامرئی کردن خودش توانست شاه را بکشد و به تخت سلطنت دست یابد.
در محضر فیلسوف:
افلاطون با نقل این داستان این مسئله را برای ما مطرح میکند:« اگر ما صاحب انگشتر گیگس بودیم و اطمینان داشتیم که هیچ گاه تنبیه نمی شویم، از آن برای دزدی، قتل و انجام دادن هر کاری که دلمان میخواست، استفاده نمی کردیم؟»
به عبارت دیگر، ما کار بد نمیکنیم چون معتقدیم کار بد بد است، یا از ترس تنبیه و مجازات کار بد نمی کنیم؟
گردآوری: حمیرا دماوندی