بهترین غذاها
سوفیوس روز به تمامی پرسش ها با صبر و حوصله جواب میداد. اما به این نیز قانع نبود. اوضاع زندگی روزمره ما آدمها موضوع مناسبی برای آموزش های او بود.
وقتی غذا خیلی حسابی نبود، این داستان را با لبخندی ساده تعریف می کرد:
روزی روزگاری شاهی بود چنان خوش خوراک که گویی فقط برای غذا های لذیذ و مهمانی ها و ولیمه هایش زندگی میکند.
خوشگذرانی با غذا برایش به قدر مهم بود که وعده داد اگر کسی بهترین غذا برایش آماده کند، صد سکه طلا به او میدهد. بزرگ ترین و برجسته ترین آشپز های آن سرزمین به صف شدند. در طول نزدیک به دو ماه، آخرین روز هر هفته شاه عازم ضیافت میشد. او تا دم غروب حسابی شکم چرانی میکرد و در دفترچهاش ملاحظات خود را مینوشت.
مسابقه به پایان نزدیک میشد که پای پیرمرد از کوهستان به کاخ شاه باز شد. او به شاه گفت: «ای شاه بزرگ، اگر با من به کوهستان بیایی، تو را به مهمانخانه ای می برم که لذیذ ترین غذای دنیا را به تو می دهند.» با شنیدن این حرف، شاه شیفته لذیذترین غذای جهان شد، اعلان حرکت داد و سوار بر زیباترین اسب سفید خود همراه خدم و حشم راه افتاد.
آنها از صبح علی الطلوع به حرکت در آمدند. تمامی صبح در حرکت بودند. گهگاه شاه از پیرمرد می پرسید: «بگو ببینم، باز هم باید برویم؟ خیلی مانده که برسیم؟»
اما پیرمرد با او اشاره میکرد که اینقدر بی صبری نکند غذایی خوشمزه به طی کردن این همه راه می ارزد!
شاه هیچ گاه در سرزمین خود این همه راه نرفته بود. در طول مسیر افرادش برای او جشن می گرفتند. باید از اسب خود پیاده می شد ند، می آمدند و دست میدادند، سپس دوباره بر زین اسب نشستم و راه میافتادند. آنها در دشتها تاختند، از تپه ها گذشتند، عرض رودها را پشت سر گذاشتند و باز به حرکت خود به سمت بالای کوه ادامه دادند. پیرمرد گفت: «دیگر چیز
زیادی نمانده شاه بزرگ. مهمانخانه بالای این کوه است. وقتی به آنجا برسیدم، خواهی دید که بسیار خوشحال می شوی!»
پس از چند ساعت تلاش نفسگیر، شاه بالای گردنه کوه کلبه خرابه ای را دید. اما برای رسیدن به آنجا باید از اسب های خود پایین میآمدند، دهانه اسب را می گرفتند و پیاده میرفتند.
شاه خیس عرق بود و داشت از گرسنگی می مرد که به کلبه رسید در آنجا را باز کرد. نه به گرد و خاک داخل کلبه توجه کرد، نه به ویرانی آن.
پیرمرد به شاه گفت: «چند دقیقه حوصله کنید. الان میروم اجاق را روشن می کنم.»
شاه با تعجب پرسید: «چی؟ آشپز تویی؟ خدمتکارها و شاگرد هایت کجا هستند؟ نکند داری مسخره ام می کنی؟»
پیرمرد پاسخ داد: «کمی صبر داشته باش شاه بزرگ! در راه که می آمدیم قارچ هایی چیده ام. خوشت می آید و از چیزی که میخوری لذت می بری!
شاه گیج شده بود. هیچ گاه چنین سخنان بی شرمانه ای نشنیده بود. اما در این هنگام فقط به غذا می اندیشید از آشپزخانه صدای جلز و ولز قارچ ها می آمدو بوی خوش سرخ کردن آنهارا که همه اتاق را پر کرده بودحس میکرد. پیرمرد داشت املت قارچ درست میکرد! وقتی شاه ظرف املت را در برابر خود دید، لازم نبود اول دفترچه اش را در بیاورد و در آن چیزی بنویسد یا به پیرمرد نمره بدهد. زیرا این بهترین غذای بود که در تمام عمرش می خورد…
زیرا نخستین مرتبه ای بود که واقعا گرسنه اش شده بود.
گردآوری: حمیرا دماوندی