پپو و بنز قرمز پدر بزرگ
تابستان سال ۱۳۵۴ پر از اتفاق بود و ماجراها تمامی نداشت.
بعد از کمپ تابستانی، تازه سفر اصلی زمینی ما با ماشین بنز جدید پدر بزرگم آغاز شد.
در ادامه این سفر پر ماجرا قرار بود آن سال پدرم از آلمان یک ماشین بنز قرمز آلبالویی برای پدر بزرگم به ایران بیاورد، پس ما سفر زمینی خود را از اروپا به ایران شروع کردیم و این خودش قسمت خاطره انگیز بعدی این تابستان پر فراز و نشیب خواهد بود؟
من و مادرم بعد از یک هفته اقامت در لندن به آلمان رفتیم.
دوست پدرم آقای دکتر شوبیری که ساکن آلمان بود زحمت سفارش ماشین و خرید آن را قبلاً کشیده بود و پدرم از ایران آمد و ما ماشین را تحویل گرفتیم حدود یک هفتهایی در آلمان با دوست پدرم گشتیم، شب ها که از گشت و گذار برمیگشتیم پدر و مادرم کتاب “دایی جان ناپلئون” نوشته “ایرج پزشک زاد” را که تازه منتشر شده بود را با هم می خواندند و و از ته دل می خندیدند.
برای من سوال بود که کتاب بدون تصویر بزرگسالان چگونه ممکن است خنده دار باشد؟!
چون “تن تن و میلو” کتاب خندهدار و محبوب من؛ تصویری بود!
چند باری هم از پدر و مادرم پرسیدم که موضوع این کتاب چیست و به چه میخندید؟!
مادرم با لبخندی به من گفت: «برای بزرگها خندهداره، بزرگ شدی خودت میفهمی!»
و من از کنار این حرف “بزرگ میشی” به ظاهر گذشتم ولی کنجکاو بودم که بدانم موضوع آن چیست؟
بعد از یک هفته سفر زمینی مارکوپولویی و پر ماجرای ما با بنز قرمز آغاز شد.
جای من که در صندلی عقب عالی بود، برای خودم کتاب میخواندم، جدول و بازیهای فکری حل میکردم و هر وقت هم خسته میشدم میخوابیدم.ما از شهری به شهر دیگر میرفتیم.
اولین کشور ایتالیا بود.
بازدید از رم شهر تاریخی با کولوسئوم و داستان هایی در مورد گلادیاتورها شروع شد.
و سپس سراغ واتیکان مقر پاپ رفتیم. پدرم با صبر و حوصله تاریخچه هر محل را برایم توضیح میداد، چون اون موقع نمیشد گوگل کنیم و پدر خودش به نوعی گوگل بود، گنجینه با ارزش و بیانتهایی از اطلاعات. از فواره تروی مشهور به چشمه آرزوها دیدن کردیم.
افسانهها میگویند اگر شما سکهای را با دست راست از روی شانه راست خود به درون حوض بیاندازید، دوباره به رم بازخواهید گشت.
ما این کار را کردیم تا دوباره به این شهر زیبا و تاریخی برگردیم. سال ها بعد ۱۳۹۱ با همسر و پسرم دوباره به آنجا رفتیم و سکه انداختیم. نمی دانم دفعه بعد چه وقت خواهد بود؛ شاید با عروس و نوههایم!
بعد از رم راهی ونیز شدیم.
وقتی با ماشین وارد کشتی شدیم، این تصویر جدید و فراموش نشدنی در ذهنم حک شد، اینکه؛ «مگه میشه ماشین بره توی کشتی؟!» و رسیدن به شهری که دور تا دورش آب است و وسیله نقلیه شهری قایق و کشتی است!
تا مدتها خواب ونیز را میدیدم؛ مثل کاپیتان هوک در داستان پیتر پن.
یک هفتهای در ونیز اقامت کردیم هتل بسیار خوبی پیدا کردیم.
از دیدنیهای ونیز میدان سن مارکو بود که در اطرافش بناهای تاریخی و دیدنی از سه طرف میدان را احاطه کرده بودند. میدانی که همیشه پر از کفتر بود و مردم به آنها ارزن میدادند!
و کفترها میآمدند روی دست و سرت می نشستند، منظره فوق العادهایی بود، مخصوصا هنگام غروب آفتاب.
و سفر با قایقهایی به نام گوندالو بر روی آب، در حالی که کسی هم برایت گیتار مینوازد، مناظری که می دیدم برایم حیرتانگیز بود…
خودم به ونیز نام شهر آبی را داده بودم و به نظرم عجیب ترین جایی بود که تا آن زمان رفته بودم، یک جای کاملا رویایی مثل فیلمها…
بعد از ونیز به مادرید پایتخت اسپانیا رفتیم، شهری که همه در حال شراب خوردن و گیتار زدن بودند.
تمام خیابانها پر بود از توریست، کافه ها تا پاسی از شب باز بودند و در بعضی از آنها زنان با لباسهایی چین چینی خوش آب و رنگ و زیبا، اسپانیایی میرقصیدند.
شب اول به دلیل اینکه فصل توریستی بود، نتوانستیم هتل پیدا کنیم برای همین شب را در ماشین خوابیدیم، هوا بسیار گرم و شرجی بود، صبح روز بعد فهمیدم من که خواب بودم دزد به ماشین ما زده و میخواسته نایلونی را که جلوی پای مادرم بوده بردارد که او بیدار شده و فریاد زده؛ دزد! و پدرم هم دنبالش کرده.
مادرم گفت: چیزی نبرد، ولی دویدن بابا به دنبال دزد خیلی عجیب بود چون مادرم خیلی خندهدار آن ماجرا را همیشه تعریف میکرد: «من که داد زدم دزد! مسعود جان از خواب پرید و پابرهنه افتاد دنبال دزد!»
قسمت خندهدار قضیه اینجا بود که پدر من با آن روحیه ادبی و شاعرانهایی که داشت اگر هم دزد را میگرفت معلوم نبود میخواست با او چه کار کند چون اهل زد و خورد نبود…
فردای آن شب بالاخره موفق شدیم و هتل پیدا کردیم و همه خوب خوابیدیم، اما قبلش من یک دسته گلی به آب دادم که از حمله دزد بدتر بود.
زمانی که پدرم رفته بود اتاق پیدا کند من و مامان داخل ماشین نشسته بودیم، من هم رفتم صندلی جلو که برای خودم رانندگی کنم، کاری که همه بچه ها دوست دارند در چنین سنی انجام دهند، ادای رانندگی را درآوردن!
خیابانی هم که این بنز جدید را در آن پارک کرده بودیم سرازیری بود و ترمزدستی این ماشین هم پدالی، و من این موضوع را نمیدانستم، در همین حالتهای ویراژ بازی با خودم بود که پایم را زدم روی پدال ترمزدستی و چشمتان روز بد نبیند که ماشین راه افتاد و جیغ مامان در آمد!
«وای چکار کردی؟ بزنش، بزنش وایسته!»
هر دو هُل کرده بودیم و من هم که گیج بودم نمیدانستم چه چیز را باید بزنم که ماشین بایستد! اصلاً چی شده بود؟! با این که ماشین خاموش بود؛ راه افتاده است؟
هر کاری میکردم نمیشد و ماشین داشت میرفت که مامان داد زد: «با دست بزن روی پدال، پا را ول کن !» و من با سر رفتم زیر فرمان ماشین و با دستم محکم زدم روی پدال ترمز دستی و ماشین ایستاد!
ولی قلب من و مامانم داشت از جا در میآمد. بابا هم که از پشت شیشه هتل دیده بود ماشین راه افتاده و من پشت آن هستم، تعجب کرده و سراسیمه آمده بود بیرون که ببیند چه اتفاقی افتاده که خدا را شکر بخیر گذشت. و گرنه هم جانمان به خطر میافتاد؛ هم ماشین امانتی نوی پدربزرگم قبل از تحویل داغون میشد.
البته مرا حسابی دعوا کردند و دیگر اجازه ندادند که برای خودم رانندگی کنم و ویراژ بدهم!
سفر همچنان ادامه داشت و ما به شهرهای مرزی میرسیدیم. ترکیه یکی از آن شهرها بود، سر یکی از پیچ ها پدرم متوجه شد ترمز ماشینش خوب نمیگیرد و خالی می کند، معنی آن این بود که لنت ماشین در اثر رانندگی و ترمز زیاد سابیده شده است.
از جاده خارج شدیم و داخل شهر رفتیم، شروع کردیم به پرس و جو از پلیس برای پیدا کردن یک تعمیرگاه. کار خیلی سختی بود چون اصلا انگلیسی بلد نبودند.
در حال جستجو بودیم که دیدیم یک خانواده ایرانی دیگر هم به دنبال تعمیرگاه میگردند، آنها کمی ترکی بلد بودند، آدرس را گرفتند و بعد همگی به تعمیرگاه رفتیم. آن خانواده دو گروه بودند. زن و مرد و دو بچه در یک ماشین و پسری جوان در یک ماشین کوروت زرد دودر. پسر یکی از دوستانشان، همه با هم به ایران بر میگشتند.
کار تعویض لنت و تعمیر ماشین تمام شد. و ما از آن خانواده خداحافظی کردیم و رفتیم که یک غذایی بخوریم.
هوای ترکیه صبح و ظهرش خیلی متفاوت بود. صبح خیلی سرد، طوری که آلاسکا میشدیم، نزدیک ظهر خیلی گرم طوری که باید رکابی میپوشیدیم. چیزی که یادم میآید این بود که از گرما و رطوبت داشتیم خفه میشدیم. آن زمان کولر ماشینها هم مثل امروز نبود…
ما بیشتر از یک شب در آنجا نماندیم و صبح روز بعد راهی ایران شدیم.
مسیر ترکیه به ایران از میان کوهها میگذشت. جادهای بسیار پیچ در پیچ و خطرناک، در بعضی قسمتها خاکی، درست مثل جاده چالوس شاید هم خطرناکتر.
هنور به مرز بازرگان نرسیده بودیم که دیدیم جمعیتی زیاد جمع شدهاند و ترافیک طولانی راه افتاده. پدرم اول فکر کرد شاید لب مرز است، دارند کنترل میکنند که چنین ترافیکی بوجود آمده؛ بعد از یک ساعت انتظار خسته شد و از ماشین پیاده شد که برود ببیند، چرا جاده باز نمیشود.
من و مادرم در ماشین نشسته بودیم. هنگامی که پدرم بازگشت چهرهاش غمگین شده بود و آثاری از تأثر در نگاهش موج میزد. مادرم دلیل را پرسید. پدرم گفت:
«کاش دیروز ندیده بودیمش! همان پسره با کوروت زرد، شبانه راه افتاده، رفته توی دره، ماشینش را دارند بالا میآورند شده آهن قراضه!»
طفلک آن آقا و خانم دیروزی میگویند: «ما نمیدانم چطوری به پدر و مادرش خبر بدهیم آنها خیلی خوشحال بودند که پسرشان دارد با ما میآید. هرچی بهش گفتیم شب نرو این جاده نا آشناست و خطرناک، بگذار صبح زود با هم بریم گوش نکرد. مثل اینکه شیطان رفته بود توی جلدش!»
وقتی پلیسها بالاخره راه را باز کردند، ما از جلوی صحنه حادثه رد شدیم و اون ماشین زرد خوشگل دیروزی را دیدم که حالا تبدیل شده بود به یک آهن له شده و راننده جوان و سرزندهاش هم دیگر در این دنیا نبود.
نمیدانم چرا؟
ولی همیشه این کابوس را میبینم، که من توی یک ماشین زرد کورسی هستم و از بالای دره دارم پرت میشم پایین و ناگهان از خواب میپرم. اون حادثه از ذهن من بیرون نرفته، برای اینکه هر وقت ماشین زرد کورسی میبینم یاد آن روز و آن پسر جوان میافتم و ماشین زیباش که چطور داغون شده بود. این موضوع باعث شد که من همیشه از رانندگی در جادهها بترسم. شاید هم تنها این نبود، تصادف عمو جان را هم پیش از این دیده بودم…
بالاخره بعد از یکماه ما به ایران رسیدیم و چه پذیرایی شایان توجهایی از ما شد. دائیهایم که همه با کله توی ماشین بودند، چون این بنز خیلی جدید بود و هنوز کسی مثل آن را در تهران نداشت و ندیده بود. رنگش قرمز گوجهایی دختر کشی بود! و داییها داشتند فکر میکردند کدامشان اجازه دارند ماشین را ببرند!
که پدربزرگم بهشان هشدار داد که این فکر را از سرشان بیرون کنند که، او ماشین نو را به تازه تصدیق گرفته ها بدهد!
با کلی خاطره از سفر و سوغاتی رسیدیم به ایران، همه از برگشت ما خوشحال بودند بخصوص شابی جان، چون وقتی که ما نبودیم خیلی دلتنگ شده بود. دو ماه و نیم بود که او را ندیده بودم و کلی حرف داشتم که برایش بزنم. از جاهایی که رفته بودم و کارهایی که کرده بودم. او هم به من گفت؛ تمام این مدت برای ما که در جادهها بودیم دعا کرده، تا صحیح و سالم به خانه برگردیم.
ناگهان یاد جوان کوروتی افتادم، یعنی کسی برای او دعا نکرده بود؟!
نویسنده: پریسا مشکینپوش
اگر به بخش قصههای پپو علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.