شاخ های طلایی
مرد فقیری با خانواده اش در یک کلبه چوبی کوچک، در جنگل زندگی می کرد. او زندگی فقیرانهٔ خود را با جمع آوری چوب و فروش آنها، می گذراند.
روزی هنگام کار در جنگل صدای نالهٔ حیوانی را شنید که به نظر می رسید نیاز به کمک دارد. او به طرف صدا رفت و متوجه شد پای گوزنی کوچک، در شکاف میان صخره ها گیر کرده است و نمی تواند خود را آزاد کند. مرد بیچاره باور داشت که گوزن از آسمان برایش رسیده است، زیرا اگر آن را می کشت می توانست تا مدتی شکم افراد خانواده اش را سیر کند.
از طرف دیگر دلش نمی آمد گوزن را بکشد بالاخره دلسوزی اش بر او غلبه کرد و گوزن را آزاد کرد و حیوان نیز به سرعت در میان جنگل ناپدید شد. مرد همان طور که به دویدن گوزن نگاه می کرد، متوجه صدایی شد که به او می گفت « من روح گوزنی هستم که تو علیرغم تنگدستی آزادش کردی.
می خواهم کار نیک تو را جبران کنم.»
در یک لحظه روح گوزن شاخ خود را به طرف سنگ بزرگی گرفت و به یکباره سنگ به طلا تبدیل شد.
مرد فقط سر خود را تکان داد. روح گوزن گفت: بسیار خُب، اگر راضی نشدی، کوه بزرگ را به طلا تبدیل می کنم. و با اشارهٔ شاخ هایش کوه را به طلا تبدیل کرد. مرد اینبار با بی تفاوتی فقط سر خود را تکان داد. روح از او پرسید:هنوز برایت کم است؟ حتی پادشاه هم این مقدار طلا در خزانه اش ندارد. دیگر چه می خواهی؟
مرد فقیر گفت :من شاخ های تو را می خواهم.
روان شناسی اقتدار
این حکایت ترس و طمع است.
خواستن و بیشتر خواستن…
طمع به معنای بیش از حدِّ نیاز، طلبیدن است؛ یعنی زمانی که با یک لیوان آب سیراب می شویم، به دنبال به دست آوردن یک بشکه آب باشیم.
نمی توان این واقعیت را انکار کرد که انسان به عنوان یک ارگانیسم زنده مجموعه نیاز هایی از جمله نیاز های جسمانی و فیزیولوژیک دارد، و بقای او به اکسیژن، غذا، آب، سرپناه و پوشاکی بستگی دارد که اینها را از محیطی که در آن زندگی می کند، می گیرد.
ترس و نگرانی از تهدیدِ سلامتی و بقا انسان را بر می انگیزد تا درصدد رفع نیازهایش باشد، اما وابستگی وسواسی و افزون خواهیِ بیمار گونه، به موقعیتی اشاره دارد که احساس ناامنی و هراسِ کشنده و میل به برخورداری بیشتر _حتی زمانی که نیازهای زیستی انسان در حد مطلوبی مرتفع شده__در ساختار ذهنی و روانی او کماکان باقی بماند.
افراد طمّاع و حریص، سقف و سطح ایده الی از زندگی مالی و مادی را برای خود ترسیم می کنند
و گمان می کنند با رسیدن به آن سطح، به آرامش امنیت دست می یابند. آنها با تجربهٔ زندگی در سطحی که روزی ایده ال شان بوده، متوجه افق ها و چشم انداز های جدیدی می شوند و احساس می کنند شرایط فعلی زندگی برایشان جذاب و لذّت بخش نیست.
آنها استاندارد های احساس رضایت خود را افزایش داده و مرتبهٔ بالاتری را برای تجربه لذّت و رضایت تعریف می کنند. لذا برای رسیدن به خواسته ها و توقعات مادی تلاش جدیدی آغاز می کنند. غافل از اینکه با رسیدن به سطح جدید، کلاغ رضایت و احساس آرامش و امنیت درونی باز هم به خانه اش نمی رسد و روز از نو، روزی از نو…
دوباره احساس نگرانی و تشویش و دوباره حرکت برای فتح قله های تازه!!
وقتی به زندگی این افراد نگاه می کنیم متوجه می شویم «ترس» مهم ترین نیروی محرک و بیشترین انگیزهٔ آنها براس زیستن بوده است.
این افراد هیچ گاه آرامش خاطر ندارند و لذّتِ زندگی را تجربه نکرده اند و دایماً هیجانِ ناامنی سایه به سایه آنها را تعقیب می کند.
حکایت ترس و طمع حکایت عاشق و معشوقی است که دست در دست هم، زندگی مشترک پایداری را تجربه می کنند و اگر از کنار آنها عبور کنی می شنوی که در گوش هم زمزمه می کنند:
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم
منبع:
کتاب : افتاده باش، اما نه از دماغ فیل
نویسنده: مسعود لعلی
اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.